بهلول دانا
شخصی از برای نماز وارد مسجد شد دزدی را بر گوشه ای از مسجد بدید
که انتظار می کشد تا او به نماز بایستد و کفشهایش را به سرقت ببرد
آن شخص نیز با کفش به نماز ایستاد!
پس از نماز دزد به وی گفت با کفش نماز نباشد!
اونیز در جواب دزد گفت:اگر نماز نباشد کفش باشد!!!
از بهر روز عید سلطان محمود خلعت هر کس تعیین می کرد.چون به تلخک رسید
فرمود که پالانی بیاورید و به او بدهید چنان کردند.
چون مردم خلعت پوشیدند تلخک آن پالان را دردوش گرفت و به مجلس سلطان آمد
گفت:«ای بزرگان عنایت سلطان در حق بنده از اینجا معلوم کنید که شما را خلعت
ازخزانه فرمود و جامه خاص از تن در آورد و بر من پوشانید!!!»
روزی بهلول در حمام مشغول استحمام بود که ناگه هارون الرشید وجمعی از
یارانش وارد حمام شدند و چشم هارون الرشید به بهلول افتاد!
و از بهلول پرسید که اگر بخواهی من را بخری به چه قیمت می ارزم؟!!
بهلول گفت: پنجاه دینار!!!
هارون الرشید برآشفت وگفت:نادان پنجاه دینار که فقط لُنگمن می ارزد!!!
بهلول نیز در جوابش گفت: من هم فقط لُنگتان را قیمت کردم وگرنه خود
خلیفه که ارزشی ندارد!!!
فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری
گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی
شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.
شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش
خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد
راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!
تموم شد خوب بییییییددددددددددددد نظریادت
نظرات شما عزیزان: